، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

تصمیم گرفتیم بریم کربلا

دایجون حمیدت مدیر کاروان بود و مسافر می برد کربلا که یه روز وقتی برگشت بهش گفتم ما اگه بخواهیم بیام چقدر هزینه مون میشه اونم گفت برو دنبال پاسپرت ها و کاری نداشته باش خلاصه به مامانجون طاهره گفتم و قرار شد با بابایی حرف بزنه و راضیش کنه که بریم و من هم رفتم دنبال کارای پاسپورت و خلاصه به هر نحوی بود پاسپورت گرفتیم عکسای پاسپورتمون این شکلی ان قربونت برم ...
26 آذر 1392

واکسن دو ماهگیت

١ اردیبهشت ماه بود که من و شما به همراه عمع ازاده و بابا اسماعیل رفتیم بهداشت محل و وزن و قد و دورسرت و اندازه زدو گفت که رشدت خوب بوده و بعد زمان امپول زدنت فرا رسید که عمه ازاده گفت من میبرمش داخل و تو برو بیرون که صدای گریه اش و نشنوی خلاصه دلم پیشت بود ولی بهتر بود که برم بیرون چون دلم طاقت شنیدن صدای گریه ات  رو نداشت خلاصه بعد زا 5 دقیق عمه اوردت و تو خیلی گریه کرده بودی چه کنیم که واسه سلامتیت مهم مادر جان
26 آذر 1392

از دوماهگی به بعدت

شما خیلی پسر خوبی بودی ولی تنها مشکلت این بود که دلدردی بودی و من خبر نداشتم و شبها یه ریز گریه می کردی و اصلا نمی خوابیدی تا اینکه بردمت دکتر و فهمیدم که کوچولوی نازم دلدرد داشته بمیرم الهی واست یه سری دارو نوشت و من از خوردن لبنیات منع کرد همچنی از خوردن حبوبات ولی چاره ای نبود باید به این چیزها هم عادت می کردی و این دلدردت تا 4 ماهگی همراهت بود ولی به لطف خدا کم کم خوب شدی
26 آذر 1392

تلویزیون خریدنمون

شما خیلی خوش قدم بودی و با اومدنت ما تصمیم گرفتیم که تلویزیون ال سی دی بخریم و خدارا شکر خردیدم فردای اون شب ختنه کردنت رفتیم واسه انتخاب میز تلویزیون خلاصه بعد از اون همه گشتن یه میز به سلیقه خودم و بابایی انتخاب کردیم و اومدیم خونه و بعد از خریدن انتن تماس گرفتیم تا از نمایندگی بیان واسم وصل کنن و بالاخره تلویزیون دار شدیم
26 آذر 1392
1